درس اول (نی نامه) 1- گوش کن که نی ( مولانا )چگونه حکایت می کند و از جدایی خود از عالم معنا گلایه و شکایت دارد. 2- از آن زمان که مرا از عالم معنا جدا کرده اند همه ی هستی از فریاد من ناله سر داده اند . 3- برای بیان در اشتیاق ، شنونده ای می خواهم که دوری از حق را ادراک کرده و دلش از درد و داغ فراق سوخته باشد . 4- هر کس که از وطن اصلی خود ( بازگشت به سوی خدا ) دور شده باشد، دوباره خواهان بازگشت به آن جاست . 5- من ناله ی عشق به حق را برای همه سر دادم و سالکان ( رهروان راه حق ) و غیر سالکان ( دور افتادگان از حق) همنشین شدم 6- هر کسی در حدّ فهم خود با من همراه و یار شد اما حقیقت حال مرا در نیافت . 7- اَسرار من در ناله های من نهفته است اما چشم و گوش ظاهری نمی تواند راز و حقیقت این ناله را دریابد . ( تنها با چشم و گوش دل میتوان آن را ادراک کرد .) 8- گرچه جان، تن را ادراک می کند و تن از جان آگاهی دارد و هیچ یک از دیگری پوشیده نیست اما توانایی دیدن جان به هیچ چشمی داده نشده است . 9- این صدای نی برخاسته از آتش عشق ، یاد هوا نیست . کسی که این آتش عشق ندارد الهی نیست و نابود شود. 10- این اثر عشق است که نی را به نوا آوردها ست و این شور عشق است که باعث جوشش می شود ( همه چیز از عشق به وجود آمده است . ) 11- نغمه های نی همدم هر عاشق هجران دیده است و راز او را فاش می کند و برای کسی که جویای معرفت است پرده ها را از مقابل چشم رو برمی دارد تا معشوق حقیقی را ببیند . 12- نی هم زهر است و هم پاد زهر . در عین درد آفرینی ، درمان بخش نیز هست وکسی چون نی ، دمساز و همدم واقعی برای عاشق هجران دیده نخواهد بود . ( به ظرفیت وجودی افراد بستگی دارد ) . 13- نی، داستان راه خونین عشق را بیان می کند و از قصه ی عشق عاشقانی چون مجنون که سراسر درد و رنج است سخن به میان می آورد . 14- حقیقت عشق را کسی جز عاشق درک نمی کند زیرا تنها عاشق محرم است . همان طور که گوش برای ادراک سخنان زبان ، ابزاری مناسب است . 15- عمر ما در غم و اندوه عشق سپری شد و روزهای ما با سوز و گدازهای عاشقانه همراه بود . 16- اگر روزها سپری شد مهم نیست ، ای کسی که در پاکی نظیر نداری ، تو برای ما بمان .( الطاف تو متوجه ما باشد ) که چون تو پاک ومقدس نیست . 17- تنها ماهی دریای حق ( عاشق ) است که از غوطه خوردن در آب عشق و معرفت سیر نمی شود . هر کس از عشق بی بهره باشد ، ملول و خسته می شود . 18- آن که راه عشق نسپرده ، از حال عارف و اصل بی خبر است ، پس باید سخن را کوتاه کرد و به پایان رساند . درس دوم مناجات 1- خداوند! فقط تو را ستایش می کنم چون پاک و پروردگار هستی و تنها آن راهی را می روم که تو آن را به من نشان بدهی. ( آن راهی را خواهم رفت که تو راهنمایم هستی ) 2- فقط به درگاه تو روی می آورم و تنها در پی فضل و بخشش تو هستم . فقط تو را به یگانگی می ستایم چرا که شایسته ی یگانگی هستی . 3- خداوندا تو دانا، بزرگ ، بخشنده ومهربان هستی . تو عامل بخشش و شایسته ی ستایش هستی 4- خداوند! نمی توان تو را توصیف کرد چون در فهم وادراک ما نمی گنجد ونمی توان کسی را به تو مانند کرد چرا که تو از خیال و تصور ما بیرون هستی . 5- خداوندا ! تو بسیار عزیز، بزرگ ، دانا ، اطمینان بخش ، نور، شادی،بخشنده و پاداش دهنده هستی ( همه ی این ویژگی ها به کمال در تو وجود دارد ) 6- خداوندا ! تو به همه ی امور پنهان آگاهی داری و همه ی هیب ها را می پوشانی و همه ی کم و زیاد شدنها به دست توست . 7- خداوندا ! سنایی با تمام وجود تو را به یگانگی می ستاید امید است (شاید) که برای او از آتش دوزخ رهایی باشد. حُسن وهستی 1- وقتی که در روز ازل زیبایی تو به من توجه کرد . (عنایت تو شامل حال من شد ) جمال خود را به من نشان داده و مرا عاشق و دلباخته ی خود ساخت . 2- من به ناز و آرامش در عالم نسیتی خوابیدم بودم وز یبایی تو باعث شد که من خلق بشوم وبه عالم هستی بیایم . درس چهارم کاوه ی دادخواه 1- هنگامی که جمشید خودبینی و ناسپاسی با خداوند را شروع کرد ، سرانجام شکست خورد و حکومتش سرنگون شد . 2- چه خوش گفت آن سخنگوی بزرگ و هوشمند که وقتی پادشاه شدی در بندگی و اطلاعت از خدا کوشا باش . 3- هر کس که به خدا کفر بورزد و ناسپاسی کند از هر طرف ترس وهراس وجود او را فرا می گیرد . 4- روزگار جمشید نا به سامان شد ( بدبخت شد ) و شکوه و فروغ ایزدی از وجود او دور شد . 5- راه و رسم خردمندان از میان رفت و انسان های بدکار بر جامعه مسلط شدند و شهرت یافتند . 6- دانش و فضیلت بی ارزش شد و جادوگری و نیرنگ رونق یافت . صداقت از میان رفت و تجاوز به حقوق مردم علنی شد . 7- بدکاران دست به کارهای زشت زدند و از نیکی و راستی مخفیانه سخن می گفتند . 8- ضحاک جز بدآموزی و کشتن انسان ها و غارتگری و سوزاندن خانه و زندگی مردم چیز دیگری نمی دانست . 9- همان لحظه ناگهان از درگاه ضحاک خروش و فریاد کاوه بلند شد . 10- کاوه ستم دیده را نزد ضحاک فرا خواندند و او را در کنار بزرگان دربار نشاندند. 11- ضحاک ، خشمگینانه نام کسی را که به کاوه ظلم کرده بود ، از او پرسید . 12- کاوه فریاد اعتراض سرداد و با عصبانیت و تضرع گفت : از شاه ستم دیده ام . ای پادشاه ، من کاوه ی دادخواه هستم . 13- من مرد آهنگر بی آزاری هستم که از طرف شاه من ظلم می شود . 14- اگر تو پادشاه هستی و یا همچون اژدها ، باید در مورد شکایت من داوری و قضاوت شود . 15- اگر تو پادشاه همه ی جهان هستی پس چرا این همه رنج و سختی نصیب ما شده است . 16- لازم است برای این اقدام المانه ( کشته شدن فرزندانم ) به من حساب پس بدهی تا مردم جهان شگفت زده شوند . 17- شاید در این حساب پس دادن تو مشخص شود که چگونه نوبت به فرزندان من رسیده است . 18- چرا باید در میان هر انجمن و گروهی مغز فرزندان من خوراک مارهای تو شود . 19- وقتی کاوه در دربار ضحاک این استشهاد نامه را خواند ، فوراً رو به سوی بزرگان آن کشور کرد .... . 20- فریاد برآورد : ای کسانی که همدستان ضحاک دیو صفت هستید و از خداوند جهان هیچ ترسی در دل ندارید ... 21- شما با این کارتان ( پذیرفتن سخن ضحاک ) گناه کار هستید و جایگاهتان جهنم است . 22- من این استشهادیه نامه را تأیید و امضا نمی کنم و هرگز از پادشاه نمی هراسم 23- کاوه فریاد زدو در حالی که از شدت خشم می لرزید از جای خود بلند شد و استشهادیه نامه را پاره کرد و زیرپا انداخت . 24- فرزند عزیز و گرامی مایه ی او همراهش بود ، از بارگاه پادشاه فریادکنان به بیرون ( خیابان ) رفت . 25- وقتی که کاوه از دربار پادشاه بیرون آمد مردم بازار دور او جمع شدند . 26- کاوه خروش و فریاد سرداد و همه ی مردم جهان را به سوی عدالت و دادخواهی فراخواند . 27- آن چرمی را که آهنگران به هنگام ضربه ی پتک برپای خود می پوشانند ... 28- کاوه آن چرم را بر سر نیزه گذاشت و همان زمان مردم پیرامون او جمع شدند وشورش و غوغایی برپا شد . 29- کاوه با فریاد و خروش در حالی که نیزه در دست داشت ، فریاد می زد که ای بزرگان خداپرست ... 30- کسی که علاقه ی فریدون را در دل دارد ، از اطاعت و اسارت ضحاک خارج شود . 31- حرکت کنید ( قیام کنید ) و علیه ضحاک بشورید که این پادشاه (ضحاک ) شیطان است و قلباً دشمن خداوند است . 32- با آن چرم کم ارزطش (درفش کاویانی ) دوست از دشمن شناخته شد . 33- آن مرد پهلوان ( کاوه ) پیشاپیش مردم به راه افتاد و سپاه بزرگی با او همراه شدند . 34- کاوه جایگاه فریدون را می دانست راه خود را پیش گرفت و مستقیم به سوی فریدون رفت . 35- در همه جای شهر مردم حضور داشتند و همچنین افرادی که جنگجو بودند . 36- مردم از بالای دیوارها و بام ها خشت و سنگ پرتاب مر کیدند و در کوچه ها نیز خنجر و تیر می انداختند ... 37- بارش خشت و سنگ و تیغ و تیرمثل بارش تند باران آن چنان زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود . ( گستردگی و به کارگیری ابزارهای نبرد و ازدحام و شدت شورش مردم مورد نظر است ). 38- تمام جوانان شهر همانند پیرانی که در جنگ ماهر و کارآزموده بودند ... 39- به لشکر فریدون پیوستند و از حیله و نیرنگ ضحاک رها شدند . درس پنجم گذر سیاوش از آتش 1- روحانی مشاور دربار به کیکاوس چنین گفت که درد تو ( موضوع سیاوش و سودابه ) پنهان نمی ماند . 2- اگر می خواهی حقیقت آشکار شود باید به آزمایش و امتحان ( سیاوش یا سودابه ) بپردازی. 3- هر چند فرزند ( سیاوش ) عزیز است اما بدگمانی نسبت به او دل شاه را آزرده خواهد کرد . 4- از طرف دیگر شاه نسبت به سودابه نگرانی خاطر داشت . 5- اکنون که سخن های مختلف در این مورد گفته شد باید یکی از این دو ( سیاوش یا سودابه ) از آتش بگذرد . 6- راه و رسم روزگار چنین است که هرگز به بی گناهان آسیبی نمی رسد . 7- کیکاوس سودابه را نزد خود فرا خواند و او را با سیاوش رو به رو کرد . 8- سرانجام کیکاوس گفت دل و جانم از دست شما دو نفر آرامش نمی یابد . ( به هر دوی شما مشکوک هستم ) 9- مگر این که آتش سوزنده گناهکار را مشخص کند و فوراً او را رسوا نماید . 10- سودابه این گونه پاسخ داد که من در سخنان خود راستگو هستم . 11- سودابه گفت : باید سیاوش را اصلاح و تنبیه کرد زیرا او کار زشت انجام داد و به دنبال فساد گشته است . 12- کیکاوس به سیاوش گفت رای و نظر تو در این باره چیست ؟ 13- سیاوش این گونه پاسخ داد که ای پادشاه ، در مقابل این تهمت ، آتش جهنم برای من ناچیز و کوچک است . 14- سیاوش گفت اگر قرار بر عبور از میان کوهی از آتش باشد ، برای من آسان است . 15- کیکاوس به خاطر فرزند و همسر نیک نژاد مضطرب و نگران شد. 16- کیکاوس با خود گفت اگر یکی از این دونفر ( زن و فرزندم ) بدکار و گنهکار باشند بعد از این کسی مرا پاداه نمی خواند. 17- وقتی فرزند و زن که در حکم خون و مغز من هستند چنین کنند ، دیگر برای کسی چیزی عجیب تر از این خواهد بود ؟ ( اظهار تأسف کاووس از بر باد رفتن حیثیت ) 18- بهتر است که از این کار زشت دوری کنم و برای رفع مشکلم ، چاره ای اساسی بیندیشم . 19- آن فرمانده خوش گفتار چه خوب گفت که با شک و دودلی فرمانروایی نکن . 20- کیکاوس به وزیر فرمان داد که شتربان صد کاروان شتر از دشت بیاورد . 21- شتران برای آوردن هیزم حرکت کردند و تمام مردم ایران برای تماشا رفتند . 22- به دستور کیکاوس ساربان با صد کاروان شتر سرخ موی هیزم آورد . 23- در دشت به اندازه دو کوه هیزم قرار دادند و مردم زیادی دسته جمعی به تماشا می رفتند . 24- فضای خالی بین دو کوه هیزم به اندازه ی بود که چهار نفر سوار به سختی می توانستند از آن عبور کنند . 25- در آن زمان ( زمان کیکاوس ) را ه و رسم شاهان در تشخیص خطاکار از درستکار این گونه بود . 26- پس از آن شاه به روحانی دربار دستور داد که نفت سیاه بر روی چوب ها بریزند. 27- دویست مرد آتش افروز آمدند و به هیزم ها آتش زدند و در آن می دمیدند و از زیادی دود انگار که روز به شب تاریک تبدیل شد . 28- با اولین دمیدم در هیزم ها ، همه جا از دود سیاه شد و خیلی زود آتش شعله کشید . 29- با شعله ور شدن آتش ، زمین از آسمان روشن تر ودرخشان تر شد ، مردم فریاد وهیاهو می کردند و آتش شعله می کشید . 30- همه ی مردم متاثر و غمگین شدند و بر چهره ی خندان سیاوش گریستند . 31- سیاوش هشیارانه و با لباس های سفید در حالی که لبی خندان و لی پر از امید داشت ، آمد ( آگاه ، تمیز ، خندان ، امیدوار) . 33- سیاوش بر یک اسب سیاه عربی و تندرو سوار شده بود . 34- آن گونه که رسم و شیوه ی کفن پیچیدن است سیاوش به خود کافور زد و آماده ی مرگ شد . 35- وقتی سیاوش به نزد کاووس بازگشت از اسب فرود آمد وبه او تعظیم کرد . 36- چهره ی پدر را شرمگین دید و سخن گفتن او را نسبت به خود نرم و محبت آمیز یافت . 37- سیاوش به پدر گفت غمین مباش چرا که کا ر روزگار چنین بوده است . 38- وجودی پر از شرم و حیا و ارزشمند دارم و اگر واقعاً بی گناه باشم ،( که هستم ) نجات خواهم یافت . 39- اگر چنان که من گنهکارم خداوند جهان آفرین مرا حفظ نمی کند ( در آتش می سوزم ) 40- من به خواست و یاری خداوند نیکی دهنده از این کوه آتش ترس و اضطرابی ندارم . 41- از مردم حاضر در دشت فریادی بلند شد و نصیب مردم جهان از این کار غم و اندوه شد . 42- سیاوش اسب را به سرعت به حرکت درآورد وآزرده دل نشد و خود را برای جنگ با آتش ( رفتن به درون آتش ) آماده کرد . 43- آتش از هر طرف شعله می کشید وکسی کلاه خود و اسب او را ندید . ( هیچ اثری از سیاوش نبود ) 44- مردم دشت با چشمانی گریان منتظر بودند که سیاوش چه زمانی از آتش بیرون می آید . 45- هنگامی که سیاوش را دیدند ، از این که از آتش بیرون آمد فریاد و خروش مردم بلند شد . 46- اسب و ابتس سیاوش چنان به نظر می رسید که گویی از گلستان عبور کرده است . ( آتش هیچ اثری بر آن ها نگذاشته بود ) 47- وقتی لطف و بخشش خداوند در کار باشد ، تأثیر آب و آتش یکسان می شود . 48- هنگامی کهس یاوش از آتش گذشت همه ی مردم حاضر در دشت و شهر فریاد شادی سر دادند . 49- سواران لشکر به هیجان آمدند و همه ی مردم دشت پول و سکه جلوی پایش می ریختند . ( به شکرانه ی سلامتی او ) 50- در بین مردم از کوچک و یزرگ شادمانی بسیاری وجود داشت . 51- مردم به همدیگر مژده می دادند که خداوند عادل ، سیاوش بی گناه را مورد عفو و بخشش قرار داد . 52- سودابه از شدت خشم و ناراحتی ، موی سرش را می کند . اشک می رسخت و صورت خود را زخمی مر کید . 53- وقتی که سیاوش بی گناه به نزد پدر رفت ، اثری از دود و آتش و گردو خاک بر بدن نداشت . 54- کیکاووس از اسب پایین آمد و با شپیاده شدن او سپاهیان نیز از اسب پیاده شدند . 55- کیکاووس سیاوش را به گرمی و محکم در آغوش گرفت و از کار زشت خود عذر خواهی کرد . درس ششم دریای کرانه ناپدید 1- عشق او مرا گرفتار کرد و تلاش فراوان برای رهایی از عشق او سودمند واقع نشد . 2- عشق همانند دریایی بی پایان است . ای انسان عاقل، در دریای عشق نمی توان شنا کرد (راه عشق با عقل طی نمی شود ) 3- اگر می خواهی عشق را به مرحله ی کمال برسانی ، باید ناملایمات و سختی ها ی فراوانی را تحمل کنی. 4- در راه عشق ، زشتی ها ، بدی ها و تلخی ها را باید زیبا وش یرین تصور کرد ( باید ناملایمات را پذیرفت ) 5- در راه عشق سرکشی و عصیان کردم ( برای رهایی از کمند عشق تلاش کردم ) ، امام نمی دانستم که هر چه این کمند عشق را بکشم بیشتر اسیر خواهم شد ( کمند تنگ تر و محکم تر خواهد شد ) درس هشتم اکسیر عشق 1- ای معشوق من ! از در وارد شدی و من از شدت شوق از خود بی خود شدم انگار که به جهان دیگر رفتم ( مُردم ) 2- منتظر بودم ، تا کسی خبری ازمعشوق به من بدهد . همین که معشوق آمد من بی هوش شدم . 3- با خودگفتم معشوق را ببینم شاید سوز اشتیاق من آرامش یابد ، اما وقتی او را دیدم شور و اشتیاقم بیشتر شد . 4- من همچون شبنمی ناچیز و بی مقدار در مقابل خورشید بودم و به مدد گرمای عشق تو به والاترین مرتبه رسیدم . 5- توانایی رسیدن به معشوق(وصال) برای من ممکن نشد،هر چندکه برای رسیدن به او گاهی به آهستگی وگاهی با شور و اشتیاق رفتم. 6- برای این که بتوانم راه رفتن او را ببینم و سخنانش را بشنوم ، تمام وجودم گوش شد برای شنیدن و چشم شد برای دیدن . 7- من چگونه می توانم به او نگاه نکنم زیرا در اولین نگاه بادیدن اوب ینا شدم . 8- اگر یک روز آسوده و آرام زندگی کرده باشم ، نسبت به تو وفادار نبوده ام 9- معشوق قصد بهدام انداختن مرانداشته است ، من به میل خود اسیر نگاه و شیفته ی او شدم . 10- به من می گویند : ای سعدی ، چه کسی روی سرخ و شاداب تو را زرد و بیمار کرد ؟ می گویم : عشق، وجود بی ارزش مرا ارزشمند کرد . درس دهم دولت یار 1- زمان دوری و جدایی از یار به پایان رسید . فالی گرفتم و کارها مساعد و به سامان شد . 2- آن همه تکبر وخودنمایی و خوش گذرانی که خزان ( حکومت امیر پیرحسین ) انجام می داد ، سرانجام باآمدن بهار ( حکومت شیخ ابو اسحاق ) به پایان رسید ( بهار تمام ناز وتکبر پاییز را از بین برد .) 3- خدا را شکر که به نیک بختی و شکوفایی گل و رسیدن بهار ( به قدرت رسیدن ابواسحاق) تکبر و غرور باد سرد زمستانی و شکوه و قدرت خار ( حکومت امیر پیر حسین ) به پایان رسید . 4- به آرزوها که همچون صبح روشن ، در شب تاریک پنهان شده است ، بگویید شاهر شود زیرا کار شب ناامیدی ( حکومت امیر پیرحسین ) به پایان رسیده است . 5- آن همه پریشان حالی و غم و اندوه دوران طولانی ظلم با آمدن یار ودر سایه ی لطف اوبه پایان آمد . ( با آمدن حکومت ابواسحاق روزگار ستم پایان یافت .) 6- با این که دولت تو روی نمود ولی من به دلیل بد عهدی و پیمان شکنی روزگار ، هنوز باور ندارم که قصه ی طولانی غم و اندوه ما به پایان رسیده باشد . 7- ای ساقی ، لطف ومحبت کردی امیدوارم همیشه شاد کام باشی چرا که با چاره اندیشی تو آشفتگی و پریشان حالی ما پایان گرفت . ( آشفتگی های اجتماعی دورا ن حکومت امیرپیرحسین به پایان رسید ) 8- اگر چه کسی حافظ را چیزی به حساب نیاورد اما خدا را شکر که آن همه رنج و سختی به پایان آمد . ( بیانگر شکر و شادی عارفانه و ترجمان عاطفی و روحی شاعر ) درس یازدهم اشارت صبح 1- برق آسمان با تمام درخشندگی اش در مقابل شور و اشتیاق عشق من ، همانند جرقه ای کوچک است وشعله نیز در برابر آتش عشق من همانند طفلی نی سوار ، حقیر و ناتوان است . 2- تمام آرزوهای دوعالم ( رسیدن به قدرت و شکوت دو جهان ) در نظر من به اندازه ی غباری از یک مشت خاک است . 3- گل و لاله به دلیل خمیازه کشیدن ( شکفته شدن ) زخمی ( پرپر) می شوند . خوشی های این جهان جز خماری زودگذر چیز دیگری نیست . 4- ما و من ( وجودهای عاریتی و عارضی ) مانند آیینه دارانی هستند که زیبایی خداوند را نشان می دهند و خود ناپاردارند . پس نباید به آن ها ( حسن های عاریتی ) نازید . 5- صبح ها از پی هم می آیند و می روند و به ما بایاد آوری می کنند که زندگی دنیایی و عمر انسان کوتاه و زوددگذر است . 6- چون ما اسیر دریای تو هستیم ، تصور می کنیم که حقیقت هستی را شناخیتم درحال که هنوز به سواحلی بیشتر نرسیده ایم . ( آگاهی های ما تنک مایه وکم عمق است . ) 7- ای انسان ! من و تو نباید از هم غافل باشیم چرا که فرصت و عمر ما کوتاه و زودگذر است . 8- ای بیدل ! فخر و نازش این افراد سست اراده به مال و مقام دنیایی ، ننگ آور است . مجنون و عیب جو
نظرات شما عزیزان:
